ایستاده‌ام گوشه‌ای کوچه را نگاه می‌کنم.از کوچه صدای خنده و بازی و شادی‌های کودکانه می‌آید، صدای بازی‌های راه مدرسه.
کودکی در میان بچه‌هاست که با گلوی کوچکش داد می‌زند، نان خشک و چیزهای کهنه می‌خرد. صدای چرخ‌دستی و گام‌های کودکانه‌اش، جای خنده را گرفته است.
آن‌ طرف، پشت پنجره، در اتاق ‌ کوچکی، کنج یک مریض‌خانهٔ محقر و سمج، کودکی اسیر تخت و بخت و روزهای سخت ناخوشی است.من کنار کوچه ایستاده‌ام.
این سه دسته از کودکان کوچه‌اند: کودکان شاد درس‌خوان، کودکان سخت‌کوش کار، کودکان‌ رنج‌کشیدهٔ بیمار.
ایستاده‌ام و فکر می‌کنم به کودکی، به‌خنده‌های بی‌اراده و گریه‌های گاه‌گاه ناشی از دلیل‌های ساده، مثل تاب خوردن بند کفش‌هایمان یا شکستن نوک مدادمان.

حق کودکان بازی است و شادی و درس و مشق مدرسه، نه کار و رنج و جنگ.

من کنار کوچه ایستاده‌ام، به کودکان نگاه می‌کنم.
راستی شما روزهای کودکی‌تان چه‌طور بود؟ چفت‌وبست زندگی‌تان جفت‌وجور بود؟
کاش از این بعد، شما که مثل من، کودکی‌تان مثل برق و باد رفته است، بیش ازاین حواستان به کودکان باشد کودکان خانواده کوچه مهر شهر یا وطن بیش تر کودک درون تان شادمان و سر به راه اند .

 

فهرست